دیالوگ های فیلم سینما پارادیزو

دیالوگ های فیلم سینما پارادیزو

سینما پارادیزو یک فیلم ایتالیاییست که در سال 1988 اکران شده است. این فیلم با کارگردانی جوزپه تورناتوره توانسته است خود را به عنوان یکی از مطرح ترین فیلم‌های ایتالیا مطرح کند و سینمای این کشور را به سراسر دنیا بشناساند. در ادامه دیالوگ های فیلم سینما پارادیزو را می‌بینیم تا بیشتر با محیط این فیلم آشنا شویم. فیلمی که به زیبایی هر چه تمام‌تر در تلاش است تا زیبایی‌های زندگی واقعی را به مخاطب یادآوری کند.

اگر به خواندن دیالوگ‌های عمیق فیلم‌ها علاقه دارید، مقاله‌ی دیالوگ های فلسفی را از دست ندهید.

دیالوگ های ماندگار سینما پارادیزو

آلفردو: خسته شدی پدر؟

پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه و خدا کمکت می‌کنه اما موقع برگشت فقط نگاه می‌کنه!


سالواتوره: چطور تونستی همیشه تنها زندگی کنی؟ می‌تونستی ازدواج کنی اما …

مادر: همیشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم همیشه وفادار موندی. وفاداری چیز بدیه. وقتی وفادار می‌مونی همیشه تنهایی!

خرید اکانت نتفلیکس ارزان

سالواتوره: می‌خوام تو رو ببینم.

النا: زمان زیادی گذشته. جرا باید همدیگه رو ببینیم؟ چه فایده ای داره؟ من پیر شدم سالواتوره؛ تو هم همینطور. بهتره همدیگه رو نبینیم.


آلفردو (بعد از شنیدن خبر فیلم جدید): پیشرفت همیشه دیر از راه می‌رسه!


آلفردو: وقتی هر روز در اینجا زندگی می‌کنی، فکر می‌کنی مرکز دنیاست. فکر می‌کنی هیچ چیز این‌جا تغییر نمی‌کنه اما وقتی برای یکی دو سال این‌جا رو ترک می‌کنی و برمی‌گردی می‌بینی همه چیز تغییر کرده. چیزهایی که به دنبالشون اومدی دیگه نیستن.

هر چیزی که به تو تعلق داشته از بین رفته. قبل از این که عزیزانت رو پیدا کنی مجبوری چند سال دوری بکشی و به این‌جا برگردی؛ به زادگاهت. اما حالا دیگه نه؛ دیگه ممکن نیست. تو الان کورتر از منی!


سالواتوره: کی اینو گفته؟ گری کوپر؟ جیمز استوارت؟ هنری فوندا؟ ها؟

آلفردو: نه این دفعه حرف خودم بود. زندگی مثل فیلم‌ها نیست. خیلی سخت‌تره!


آلفردو: این جمعیت نمی‌خوان یکم فکر کنن. نمی‌دونن چیکار می‌خوان بکنن.


پدر روحانی: تو همیشه خوابی! شب‌ها چیکار می‌کنی؟ حتما غذا می‌خوری.

سالواتوره: پدر، تو خونه ما روز هم غذا نمی‌خوریم!


آلفردو: با کمال احترام به آفریدگاری که دنیا رو 2 – 3 روزه ساخت، من یکم لفتش می‌دادم اما در نهایت فروتنی بهتر می‌ساختمش.


آلفردو: «روزی روزگاری، یه پادشاه ضیافتی برپا کرد، برای زیباترین پرنسس امپراطوری. و سربازی که به عنوان گارد نگهبانی اونجا ایستاده بود، دختر پادشاه رو دید. زیباترین دختری که به عمرش دیده بود. بلافاصله قلبش از عشق پرنسس فرو ریخت. اما یک سرباز ضعیف و ناتوان چه ارزشی در مقابل دختر پادشاه داشت؟ بلاخره یه روز، موفق شد باهاش ملاقات کنه. بهش گفت که بدون اون زندگیش دووم نمیاره. پرنسس خیلی تحت تاثیر احساسات قوی سرباز قرار گرفت، و بهش گفت: «اگه بتونی 100 روز و 100 شب زیر باکن من به انتظار بشینی، در نهایت من مال تو میشم.» لعنتی! سرباز بی معطلی رفت اونجا صبر کرد. یک روز. دو روز. ده روز. بیست روز… هر روز غروب پرنسس از پنجره بهش نگاه میکرد، اما سرباز هرگز از جاش جُم نخورده بود… تو باد و برف و بارون، اون همیشه اونجا بود. پرنده میرید رو سرش، و زنبور نیشش میزد، اما اون از جاش تکون نمیخورد. بعد از نود شب اون کاملا خشک و سفید شده بود. اشک از چشاش سرازیر میشد اما نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره. حتی قدرت خوابیدن هم نداشت. تمام مدت پرنسس تماشاش میکرد… و در 99 امین شب، سرباز بلند شد، صندلیش رو برداشت و رفت!»

تـوتـو: «چی؟ بعد از اون همه مدت؟…»

آلفردو: «نپرس معنیش چی میشه، منم نمیدونم، هر وقت متوجه شدی به منم بگو…»

(پس از مدتی در فیلم:)

تـوتـو: «حالا می دونم چرا اون سرباز بعد از اون همه مدت ول کرد و رفت… شب بعدش پرنسس مال اون میشد، ولی احتمالش هم بود که پرنسس به قولش عمل نکنه… اینطوری خیلی وحشتناک میشد. اون به خاطرش میمرد… با این حال سرباز 99 روز با این توهم که پرنسس منتظرشه صبر کرد…»


اگر به فیلم و سریال‌هایی که دیالوگ‌های جذابی دارند علاقه دارید، احتمالا مقالات زیر برای شما جذاب هستن؛ از دستشون ندید!

دیالوگ های سرگذشت ندیمه

دیالوگ های لئون حرفه ای

دیالوگ های سریال سندمن

تحریریه نقد فارسی. عناوینی که با این اکانت انتشار می‌یابد، کاری جمعی از هنر همکاران ما در مجموعه نقد فارسی است.